قصه هايی از دست های پشت پرده ( حکمت خدا)
گنجشک باخدا قهر بود…… روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت ... فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان می گفت : می آید من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود... یگانه قلبی هستم که دردهایش را و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست. گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی.... این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟ لانه محقرم کجای دنیا را گرفت ه بود؟ ...